سلام فاطمه جونی
گاهی موقع نوشتن، با خودم فکر می کنم کی می شه تو اینا رو بخونی؟ وقتی داری اینا رو می خونی چند سالته چیکار می کنی کجایی؟ من کنارت هستم یا نه... جوگیر نشو منظورم اینه که شاید رفته باشم مسافرت!!
خیلی به این فکر کردم که چجوری می شه کسی رو تربیت کرد و چیزی بهش یاد داد جوری که زود و راحت براش جا بیفته و بپذیره.. وقتی تو به دنیا اومدی خب تا حدود یه سال و نیم که نمی شد چیزی یادت داد ولی از اون به بعد کم کم که شروع کردم چیزایی رو بهت یاد بدم دیدم خیلی خطا دارم خصوصا وقتی دو سالت شد و رفتی تو سن لجبازی. دقیقا هرکاری می گفتم برعکسشو انجام می دادی و همچنان نیز هم!! اینه که گاهی برعکسشو ازت می خوام تا کار مورد نظرمو انجام بدی. ولی کلا به این نتیجه رسیدم که یاد دادن از طریق گفتار هیچ موثر نیست یا تاثیر خیلی کمی داره..
مثلا یه نمونه اش اینکه دوست داشتم هروقت آب می خوری بگی سلام بر حسین لعنت بر یزید... اما هروقت بهت آب می دادم و می گفتم این جمله رو بگو می خندیدی و با بازی و خنده به شیوه زیرکانه همیشگی ات از زیرش درمیرفتی و هیچوقت نمی گفتی..
حدود یه سال پیش یعنی وقتی حدودا دو سالت بود طبق عادت معمول صبح برده بودمت پارک نزدیک خونمون. یادمه هوا خیییییلی گرم بود احتمالا تابستون بود.. وقتی برگشتیم خونه و این سه طبقه رو با یه جون کندنی اومدیم بالا دو تایی دویدیم آشپزخونه که آب بخوریم... یعنی دیگه نفس نمی تونستیم بکشیم از تشنگی و گرما... یه لیوان آب دادم دست تو و یه لیوان خودم... آبو که خوردم همینجوری که نفس نفس می زدم آروم گفتم سلام بر حسین... تو نگاهم کردی و با همون لحن آروم من گفتی دلام بل اودین!! اینقدررررررررر ذوق کردم دوباره آب خوردم آروم گفتم سلام بر حسین لعنت بر یزید... تو هم خندیدی دوباره آب خوردی و گفتی دلام بل اودین ننت بل یدید!! و دوباره...
اینجوری شد که طی این اتفاق ساده یه چیز مهم یاد گرفتم. هیچ چیزی تاثیر عمل رو نداره. یعنی اگه آدم خودش ملزم به کاری باشه حتما بچه اش هم به اون کار ملزم می شه کاملا غیر مستقیم و حتی بدون زحمت زیاد... حالا هی جز بزنیم که نمازتو اول وقت بخون... وقتی پدر و مادر خودشونو ملزم کنن که با صدای اذان جانمازشونو پهن کنن بچه واسش جا میفته که وقتی صدای اذان بلند می شه وقت نماز خوندنه... حدیث داریم که اگه آدم چیزی رو در بچگی یاد بگیره مثل اینه که اون چیز رو روی سنگ حک کرده باشی... یعنی اینقدر عمیق می شه برای بچه که تا همیشه باهاش می مونه و برعکس آموزه هایی که تو بزرگسالی کسب می کنیم اینقدر عمق و مانایی ندارن... فکر می کنم این حدیث از مولای متقیان حضرت علی علیه السلام بود اگه اشتباه نکنم. تو کتاب حکمت نامه کودک خونده ام که اگه دوست داری می تونی از سایت خوب دانلود کتاب بگیریش...
خلاصه از اون به بعد سعی کردم هرچی می خوام یادت بدم تو عمل بهت یاد بدم... مثلا اگه هرشب همینکه سرمو گذاشتم رو بالش بسم الله بگم یا سه بار سوره توحید رو بخونم و هرشب خودمو به این ملزم کنم تو هم که با اون چشمای تیز بینت که هیچی ازشون مخفی نمی مونه تمام مدت همه چیزو زیر نظر داری یاد می گیری که قبل از خواب بسم الله بگی یا سوره بخونی و ...
اگه من حجاب دارم و دوست دارم دخترم هم محجبه باشه وقتی داریم می ریم بیرون و مثل همه مامانا دوست دارم به سر و وضع دخترم برسم و از همه مهمتر عشق می کنم که موهاشو شونه کنم و واسش گل سر بزنم حالا یهو خانم هوس می کنه چادر سفید گل گلیشو که هیچ با لباساش ست نیست و موهاشو بهم می ریزه سرش کنه باید چیکار کنم؟ اگه نهی ات کنم که نه نمی شه الان وقتش نیست این قشنگ نیست این به لباست نمیاد وااااای موهاتو خراب نکن کلی زحمت کشیده ام و غیره تو این پیامو دریافت می کنی که چادر خیلی هم چیز خوبی نیست... نه اصلا چیز بدیه... زشته... ظاهر آدمو خراب می کنه... لابد مامان هم زورکی داره سرش میکنه... یه کم که بزرگ تر شی می بینی چقدر هم دست و پا گیره.. بابا چه عذابیه... حجاب حجابه دیگه حتما که نباید چادر باشه... پس فردا که به سن تکلیف رسیدی و به حجاب ملزم نبودی باید ارجاع کنم به سه سالگی ات وقتی اون چادر گل گلیه رو نذاشتم سرت کنی....
اینجوریه که تربیت اونم تو این دوره زمونه یه ریزه کاری ها و حساسیت هایی داره که رعایتش خیلی سخته اما سپر روزهاییه که مجبورم مثل همه پدر و مادرها بفرستمت تو جامعه... روزایی که دیگه نمی شه دنبالت باشم و مواظبت باشم... روزایی که تو طوفان های حوادث باید تنهات بذارم و به خدا بسپارمت...
اینه که هر گلی زدیم به سر خودمون زدیم...
****
امروز بالاخره بعد مدت ها فرصت کردم بریم مهد کودکت که وسایلتو بگیرم و تصفیه حساب کنیم چون دیگه به هیچ وجه دلت نمی خواد بری.. منم نمی تونم هیچ اصراری کنم و هیچ اجباری هم نیست هرچی هست صرفا واسه خاطر خودته...
کلی از تو خونه غر زدی که من نمیام مهد... می خوایم بریم مهد؟ من دوست ندارم... خلاصه بهت گفتم که بابا تو بیرون وایستا من می رم وسایلتو می گیرم و میام... تو اصلا تو نیا... فقط می خوام لوازمتو بگیریم... باشه؟
کلی هم تو ماشین چونه زدی... تا رسیدیم... به هیچ وجه حاضر نبودی از ماشین پیاده شی و منم مستاصل مونده بودم چیکار کنم... نه می تونستم به زور ببرمت نه می تونستم تو خیابون تو ماشین تنهات بذارم... اینه که گفتم قربونت برم بیا تو حیاط وایستا من می رم زود میام... با هر بدبختی بود راضی شدی بیای تو حیاط وایستی...
رفتم تو و وسایلتو گرفتم و حسابو بستم... دیدم زدی زیر گریه تو حیاط... اومدم بیرون گفتم آخه چرا گریه می کنی.. گفتی من می ترسم ... الهی قربونت برم با اون زبون شیرینت می گفتی بدنم داره می لرزه می خوام برم خونه اینجا رو دوست ندارم... نمی دونم چرا اینقدر از مهد زده شدی ولی هرچی بود خیلی بهم ریختم اصلا طاقت گریه ی مظلومانه اتو ندارم... خاله شادی و خاله سمانه هم هرچی صدات کردن و باهات حرف زدن حتی نگاهشون نکردی... دست منو کشیدی و رفتیم...
تو راه همه سعی امو می کردم که آروم باشی و خیالت راحت باشه که دیگه قرار نیست بری مهد... اما خیلی ناراحتم... دوست نداشتم اینجوری شه...
بهت گفتم دیدی عزیزم نبردمت تو؟ دیدی وسایلتو گرفتم... ببین این دمپایی زرده که هی می گفتی بیارش واست آوردم... ببین لیوانتو گرفتم... ببین این وسایلتو واست آوردم... دیگه نمی خوایم بریم مهد... دیگه همش می خوایم پیش هم باشیم... اینقدر گفتم تا آروم شدی.. البته دیگه گریه نمی کردی اما بغض داشتی و نگران بودی...
خلاصه بردمت خونه مامانی اینا و به کل قضیه فراموش شد به جز اینکه هروقت دارم با کسی حرف می زنم می گی بگو امروز تو مهد گریه کردم!!
یه عادتی که داری هروقت کوچکترین اتفاقی برات میوفته که ناراحت می شی می گی یه زنگ به بابام بزن واسش تعریف کنم... مثلا دستت زخم می شه.. یا زمین می خوری و ... باید بلافاصله به بابات زنگ بزنی و با بغض واسش تعریف کنی تا اونم از پشت گوشی قربون صدقه ات بره و برات بوس بفرسته تا همه دردات یادت بره!!
راست می گن دختر باباییه...
همه اینا خیلی شیرینن ولی گاهی خیلی تلخ می شن.. چون گاهی آدمو بلا تشبیه یاد بانوی سه ساله کربلا می ندازه... اونوقت شیرین زبونی ها و شیرین کاری هات خیلی آدمو می سوزونه...
بگذریم...
****
اسمت خیلی قشنگه ولی نگهداریش یه کم سخته... بالاخره هر پدر و مادری گاهی از دست بچه اشون عصبانی می شن و دعواش می کنن... وقتی آمپرمو می رسونی به 2000 و یه دفعه سرت داد می کشم، با اینکه واقعا حق دارم و مستحق تنبیه شدنی، ولی همینجوری که تو اون چشمای قشنگ و نگاه معصومت، که دیگه اثری از شرارت توش نیست، خیره شده ام یادم میوفته که تو فاطمه ای... دلم خیلی می سوزه و عصبانیتم زود فروکش می کنه مخصوصا اگه بغض کنی... زود بهت تقلب می رسونم که بگی ببخشید و همه چی سریع تموم شه... و بعد تا مدت ها تو خودم ناراحتم و خودمو سرزنش می کنم... گاهی با خودم فکر می کنم شاید کوتاه اومدنم لوست کنه و نگران می شم که نکنه دیگه ازم حساب نبری... اما فعلا که همه چی داره خوب پیش می ره...
****
بچه ها آیینه پدر و مادرها هستن... هیچ پدر و مادری نمی تونه بگه چرا اینجوری شد ما که اینجوری نبودیم...
آینه چون روی تو بنمود راست... خود شکن، آیینه شکستن خطاست...
به شدت معتقدم از ماست که بر ماست!
اینه که باید برای اولین بار اعتراف کنم مادر بودن خیییییییییییییلی سخته... پدر بودن هم... اما وظیفه مادر خیلی سنگین تره...
خدا حفظت کنه
دوستت دارم یه آسموووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون
*****
اضافات:
بهت می گم شبه الان نمی شه بریم پارک... می گی عیب نداره خوش می گذره بیا بریم اون سرسره زردهههههههههههههههههههههه....
می گم ببین الان هوا تاریکه.... هیچ حوصله ندارم بیخود بهونه میارم... تقصیر تو چیه که خورشید زود غروب می کنه؟!
یه کم فکر می کنی و دو تا دستتو می گیری جلوی صورتت و می گی خب بگو خدایا هوا روشن شه!!
یعنی دعا کن هوا روشن شه!!!
خیلی جیگریییییییییی
******
اضافات 2:
کمرم خیلی درد می کرد. شامو که کشیدم دیگه نتونستم تحمل کنم نشستم رو زمین. اومدی روبروم نشستی و همینطور که از لابلای موهات که ریخته بود رو صورتت نیگام می کردی با یه لحن جدی گفتی: دی دوده؟ (=چی شده؟)... گفتم کمرم درد می کنه... باز با همون حالت پرسیدی: می بای بلیم دتتل؟ (می خوای بریم دکتر؟)... یه خورده نگاهت کردم حس کردم یه بیست سالی تو زمان سفر کردیم و رفتیم جلو... با خودم فکر می کردم تو همون کوچولوی سه ساله ای؟! گفتم آخه تو که ماشین نداری... باز با همون جدیت گفتی: چلا دالم پاسو.. (= چرا دارم پاشو)...
داری بزرگ می شیا... خدا حفظت کنه شیطون بلای مامان...
***
اضافات 3:
در نهایت به این نتیجه رسیدیم که خودمون دور هم مهد کودک بزنیم: یکشنبه ها تو می ری خونه خاله آزاده، چهار شنبه ها علی میاد خونه ما!! اینجوری یه روز در هفته می شینم پای درسم! پنجشنبه ها هم نوبت مهد کودک بابا حامده... خیلی روز خوبیه.... که اونم وقف کلاسم می شه... مامانی هم شنبه و دوشنبه و سه شنبه خونه است و یکی از این سه روز هم اونجا تشریف داری یا داریم!
امروز چهارشنبه است و علی اینجاست... خاله آزاده داره نفسسسسسسسسسسسسسس می کشه... خوش به حالش!!
فعلا همه جا آرومه و هنوز انفجاری صورت نگرفته... فرصت رو غنیمت شمردم چند تا عکس جدید بذارم، همش مال امروزه و اونکه نماز می خونی مال چند روز پیش خلاصه داغ داغه:
فاطمه داوینچی در حال خلق یک فاجعه دیگر!!:
اینا مال قبل از ورود تخریبچی شماره 2 بود، بعدش طبیعتا بردمت حموم!! خودت چی فکر می کنی می شد کار دیگه ای هم کرد؟ بعد هم علی اومد:
تخریبچی شماره یک در حال طرح نقشه یه عملیات انتحاری!:
تخریبچی شماره 2 ، خدا رحم کنه یعنی داره به چی با این شدت فکر می کنه؟
خدایا خودت به خیر بگذرون انگار نقششون به نتیجه رسید:
این کارای شنیع یعنی چی؟!
همیشه هم اینجوری نیستیاااااا.... یه وقتایی هم می شه که اینجوری ای:
خدا امروزه رو به خیر بگذرونه... امان از وقتی شما دو تا با هم به توافق برسین... هر لحظه منتظر یه انفجار مهیبم!!!
خدا حفظتون کنه تخریب چی های کوچولو...
یاعلی
بازدید امروز: 43
بازدید دیروز: 61
کل بازدیدها: 583232